.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۲۸→
ودرحالیکه به سمت در خونه اش می رفت،زیرلب غرید:من چه گناهی کردم که باید مراقب توباشم؟! خدایا آخه من چرا انقدبدبختم؟!وبه من فرصت حرف زدن ندادوباعصبانیت رفت تو خونه اش وطوری درو به هم کوبیدکه صداش تو کل ساختمون پیچید!!
باچشمای گردشده ودهن باز زل زده بودم به در بسته خونه محتشم که حالا خونه ارسلان محسوب میشد!!
این یه فاجعه اس...یه فاجعه خیلی بزرگ!!!خدایا من نمی تونم پیش این دیوونه زندگی کنم...نمی تونم هروقت هرمشکلی داشتم به این بگم...نمی تونم این وبه عنوان آقای محتشم قبول کنم!!!قرار بود آقای محتشم مراقبم باشه نه این گودزیلا!!! خدایا این یعنی ته شانس...ازاقبال خرکی من دقیقا همون کسی که ازش متنفرم ودلم می خواد خرخره اش وبجوئم باید بشه مراقب من درنبود خونواده ام!!!این گودزیلا باید بشه مراقب من...همسایه روبرویی من...ارسلان...ارسلان کاشی باید بشه همسایه من!!! گودزیلا داره میشه همسایه من...
باعصبانیت وپرحرص به سمت در خونه رفتم...باهزرتابدبختی درو بازکردم وخودم وانداختم توخونه...
بی حوصله وعصبی کیف وجعبه پیتزارو پرت کردم روی مبل...
همون طورکه به سمت گوشی تلفن می رفتم،مقنعه ومانتوم ودرآوردم.
باید مطمئن می شدم که ارسلان و واقعا محتشم فرستاده...می دونستم دلیلی نداره ارسلان بهم دروغ گفته باشه ولی تودلم خداخدا می کردم همه چی یه شوخی مزخرف بوده باشه واین مصیبت حقیقت نداشته باشه!!هنوزم یه کورسوی امیدی تودلم بودکه می گفت شایدیه اشتباهی شده که بازنگ زدن به محتشم حل میشه...
شماره آقای محتشم وگرفتم ومنتظرموندم...سرپنجمین بوق برداشت:
- بله بفرمایید؟!
- سلام آقای محتشم.
- سلام...ببخشیدشما؟
- من دیانام...دختر دوستتون...آقای رحیمی...همونی که...
دیگه نذاشت ادامه بدم وپریدوسط حرفم:
- تویی دیانا جان؟!خوبی دخترم؟چیکارمیکنی؟بهت که سخت نمی گذره؟
اخمی کردم وگفتم:نه همه چی خوبه...
آره جون عمه ات!!چی چی وهمه چی خوبه؟! همه چی بده...خیلیم بده!! چرا روت نمیشه بهش بگی خواهرزاده لندهورش وازاینجاببره؟
صدای آقای محتشم من وبه خودم آورد:
- ارسلان ودیدی دیانا جان؟!
زیرلب غریدم:
- بله!!دیدمشون...
باچشمای گردشده ودهن باز زل زده بودم به در بسته خونه محتشم که حالا خونه ارسلان محسوب میشد!!
این یه فاجعه اس...یه فاجعه خیلی بزرگ!!!خدایا من نمی تونم پیش این دیوونه زندگی کنم...نمی تونم هروقت هرمشکلی داشتم به این بگم...نمی تونم این وبه عنوان آقای محتشم قبول کنم!!!قرار بود آقای محتشم مراقبم باشه نه این گودزیلا!!! خدایا این یعنی ته شانس...ازاقبال خرکی من دقیقا همون کسی که ازش متنفرم ودلم می خواد خرخره اش وبجوئم باید بشه مراقب من درنبود خونواده ام!!!این گودزیلا باید بشه مراقب من...همسایه روبرویی من...ارسلان...ارسلان کاشی باید بشه همسایه من!!! گودزیلا داره میشه همسایه من...
باعصبانیت وپرحرص به سمت در خونه رفتم...باهزرتابدبختی درو بازکردم وخودم وانداختم توخونه...
بی حوصله وعصبی کیف وجعبه پیتزارو پرت کردم روی مبل...
همون طورکه به سمت گوشی تلفن می رفتم،مقنعه ومانتوم ودرآوردم.
باید مطمئن می شدم که ارسلان و واقعا محتشم فرستاده...می دونستم دلیلی نداره ارسلان بهم دروغ گفته باشه ولی تودلم خداخدا می کردم همه چی یه شوخی مزخرف بوده باشه واین مصیبت حقیقت نداشته باشه!!هنوزم یه کورسوی امیدی تودلم بودکه می گفت شایدیه اشتباهی شده که بازنگ زدن به محتشم حل میشه...
شماره آقای محتشم وگرفتم ومنتظرموندم...سرپنجمین بوق برداشت:
- بله بفرمایید؟!
- سلام آقای محتشم.
- سلام...ببخشیدشما؟
- من دیانام...دختر دوستتون...آقای رحیمی...همونی که...
دیگه نذاشت ادامه بدم وپریدوسط حرفم:
- تویی دیانا جان؟!خوبی دخترم؟چیکارمیکنی؟بهت که سخت نمی گذره؟
اخمی کردم وگفتم:نه همه چی خوبه...
آره جون عمه ات!!چی چی وهمه چی خوبه؟! همه چی بده...خیلیم بده!! چرا روت نمیشه بهش بگی خواهرزاده لندهورش وازاینجاببره؟
صدای آقای محتشم من وبه خودم آورد:
- ارسلان ودیدی دیانا جان؟!
زیرلب غریدم:
- بله!!دیدمشون...
۲۳.۹k
۲۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.